سنگ در بركه مي اندازم و مي پندارم
با همين سنگ زدن ماه به هم ميريزد
كِي به انداختن سنگ پياپي در آب
ماه را ميشود از حافظه آب گرفت
گفتي شتاب رفتن من از براي توست
آهسته تر برو كه دلم زير پاي توست
يادمان باشد:
اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بي سر و پايي نكنيم
كه در اين بحر دو رنگي و ريا دگر حتي طلب آب ز دريا نكنيم
يارب تو او را همچو من بر غم گرفتارش مكن
در شهر غربت اي خدا هرگز تو آزارش مكن
هر چند او از رفتنش چشمان من گريان نمود
ليك اي خداي مهربان از غصه پر بارش مكن
تو بارون كه رفتي شبم زيرو رو شد
يه بغض شكسته رفيق گلو ش
احساس سوختن به تماشا نمي شود
آتش بگير تا كه بداني چه مي كشم
زتو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از كوي تو ليكن عقب سر نگران
ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما كردي
تو بمان و دگران واي به حال دگران
ادامه مطلب |